حسابی خسته شدهام. بس که سراپا بودهام تمام استخوانهایم درد میکند.این کارهای اداره هم که تمامی که ندارد. خود را روی صندلی رها میکنم. چشمهایم سنگین میشوند که یکی میگوید: «حالا وقت بیداری است. ما هیچ وقت نباید به استراحت و راحتی فکر کنیم.»
سر را بلند میکنم. جوانی محجوب با قامتی استوار و نوری در چهره کنار در اتاق ایستاده است. خوب میشناسمش. «حاج ابراهیم همت» است. به جای اینکه بگویم: حاجی! تو کجا و ... میگویم: چرا نباید به استراحت فکر کنیم؟ لبخندی بر لبانش مینشیند و میگوید: «ما اگر به این چیزها فکر کنیم نمیتوانیم مزة بیداری را بچشیم ...» و در حالی که میخواهد از اتاق خارج شود، ادامه میدهد: « من که خواب و استراحت دنیا را با تمام زرق و برقش به دنیادارها میبخشم. این دنیا تنگ است و جای من نیست!» میخواهم چیزی بگویم که ... هیچ کس در مقابلم نیست.
به بیداری فکر میکنم و روزهای سبز یکرنگی. روزهایی که خستگی معنایی نداشت. روزهایی که تا میگفتند: کی خستهست؟ خیلی محکم میگفتیم: دشمن!
کنار پنجرة اتاق میروم. کرکرهها را بالا میکشم. شلوغی خیابان به رویم آغوش باز میکند. در آن هیاهو «صادق اکبری» را میبینم که دو آر.پی.جی به دوش کشیده و به طرف خاکریز میرود. انگار نه انگار که ترکشی در بدن دارد و دو شب است که خواب به چشمانش نیامده. از بس که آر.پی.جی زده است، دو جوی خون از گوشهایش سرازیر شده است. صدایش میکنم؛ نمیشنود. بالای خاکریز که میرسد، یکی، یکی موشکهایش را به سمت تانکهای دشمن شلیک میکند و پایین میپرد و با شتاب به طرف نقطة دیگری از خاکریز میرود تا جایش لو نرود. و باز شلیکهای پی در پی...
... و من هنوز به بیداری فکر میکنم و لحظههای از دست رفتة روزهای عاشقی، که شاعری در گوشم فریاد میکشد:
مرد این باره نهای ورنه سواران رفتند
ماندة وسوسهای، سلسله در پاست تو را
موجبودآنکهاز اینصخرهبه دریا پیوست
توکویریعطش سینة صحراست تو را...